سد دز پُر شد | احتمال افزایش خروجی سد دز وجود دارد (۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳) آزادراه تهران شمال مسدود شد + علت (۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳) وقوع سیل در شبستر آذربایجان شرقی + فیلم (۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳) سرریز شدن سد مخزنی دویرج دهلران ایلام + فیلم مسئولان در تدارک اجرای مصوبه متناسب‌سازی حقوق بازنشستگان | معوقات حقوق بازنشستگان لشکری، کشوری و تأمین اجتماعی واریز خواهد شد اطفای حریق انبار ذغال با تلاش و سرعت عمل آتش نشانان مشهدی (۱۴ اردیبهشت) مرگ ۲ نفر براثر مسمومیت با گاز در ساری (۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳) واژگونی پژو ۲۰۶ در فکوری| آتش نشانان دو محبوس حادثه را نجات دادند (۱۴ اردیبهشت) جاده چالوس یک طرفه شد (۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳) هواشناسی خراسان رضوی هشدار نارنجی صادر کرد (۱۴ اردیبهشت) زلزله مشهد را لرزاند + جزئیات (۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳) پیش‌بینی هواشناسی در خراسان رضوی و مشهد (۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳) | باران در خراسان رضوی شدت می‌گیرد تداوم بارش باران در ۱۷ استان (۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳) «یسنا» دختر ناپدید شده ترکمن ربوده شده بود؟ آخرین وضعیت افزایش حقوق بازنشستگان تأمین اجتماعی | بازنشستگان خواستار افزایش حقوق با رقمی بالاتر از مصوبه مزد هستند (۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳) سارقان کابل‌های برق فشار قوی در مشهد شناسایی و دستگیر شدند (۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳) بارش باران و لغزندگی معابر در جاده‌های خراسان رضوی (۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳) جزییاتی درباره درمان رایگان کودکان زیر ۷ سال موزه‌ها فردا شنبه (۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳) تعطیل است امنیت غذایی از ارکان امنیت ملی است
سرخط خبرها

مسافر سنت در هزاره سوم | روزنوشت‌های شهری (٨٥)

  • کد خبر: ۷۲۵۲۳
  • ۰۹ تير ۱۴۰۰ - ۱۱:۱۷
مسافر سنت در هزاره سوم | روزنوشت‌های شهری (٨٥)
محمدرضا زائری - پژوهشگر دینی

شنبه| دارم از کتاب‌فروشی بیرون می‌آیم و می‌خواهم از جوی خالی آب رد شوم که چشمم به چند برگه تبلیغاتی انتخابات می‌افتد، کاغذ‌هایی که پرچم جمهوری اسلامی را با نشان «ا...» وسطش بر خود دارند. خم می‌شوم داخل جوی خشک و کاغذ‌ها را جمع می‌کنم و همان موقع در فکر استفتا‌هایی هستم که درباره ضرورت حفظ حرمت این نشان دیده بودم. وقتی کاغذ‌ها را برمی‌دارم و از جوی آب بیرون می‌آیم، تازه چشمم می‌افتد به امتداد نگاهم در جوی؛ کمی آن‌طرف‌تر که تازه آب هم جمع شده و پر از کاغذ‌های تبلیغاتی است، ترجیح می‌دهم پاسخ استفتا آن باشد که این نشان حکم لفظ جلاله را ندارد! این‌هم خودش مصیبتی است که هربار وقتی انتخابات تمام می‌شود، تا چند روز مأموران شهرداری باید برگه‌های تبلیغاتی و بروشور و پوستر‌ها را از شهر جمع کنند.


یکشنبه| از ساعت هفت‌ونیم‌هشت صبح راه افتاده و آمده‌ام و گرفتار یک کار اداری ساده هستم. اول باید رئیس در طبقه دوم نامه را امضا کند، بعد به دبیرخانه می‌روم و از آنجا من را به بایگانی در طبقه اول می‌فرستند. مدتی طولانی در صف هستم تا متصدی بایگانی جواب بدهد و تازه مشکل شروع می‌شود؛ از این کارمند به آن یکی باید خواهش و تمنا کنم که کارم را راه بیندازد. ساعت نزدیک ده‌ونیم است که تازه معلوم می‌شود پرونده گم شده است و بعد تازه تقلا و دردسرم جدی می‌شود! بالأخره بعد از ۴ ساعت معطلی و گرفتاری در جمعیتی که بدون مراعات ضوابط بهداشتی ازدحام کرده‌اند، موفق می‌شوم یک برگ کپی را که می‌خواسته‌ام، بگیرم و برای مهرزدن به دبیرخانه ببرم!


دوشنبه| در محله‌مان یک کتاب‌فروشی جدید افتتاح شده است و آن‌قدر از روشن‌شدن این چراغ خوش‌حالم که در طول همین چند روز اول چندبار به این فروشگاه سر زده‌ام. حالا به بهانه شب میلاد امام‌رضا (ع) یک جعبه شیرینی گرفته‌ام و به دیدارشان می‌روم؛ هم تعجب می‌کنند و هم تشکر و تقدیر. می‌گویم فقط می‌خواستم بدانید که چقدر از بودنتان خوش‌حالم. وقتی که چراغ‌هایی از کسب‌وکار فرهنگی خاموش می‌شوند، هربار غصه‌دارمان می‌کنند.


سه‌شنبه| سر ظهر بین ۲ جلسه کاری و موقع اذان، دربه‌در جایی هستم برای نمازخواندن و هرچه می‌گردم جایی پیدا نمی‌کنم. بالأخره بعد از کلی پیاده‌روی و جست‌وجو از یک بیمارستان سر در می‌آورم. از مسئول اطلاعات می‌پرسم مطمئن هستید من که بیمار و مراجعه‌کننده بیمارستان نیستم، شرعا می‌توانم اینجا نماز بخوانم؟ وقتی خیالم راحت می‌شود، به وضوخانه و نمازخانه می‌روم. در فضایی آکنده از درد و درمان و قدردان سلامت و آزرده از دیدن قد‌های خمیده و صورت‌های دردمند، سر به سجده می‌گذارم.

چهارشنبه| بی‌خبر و بدون مقدمه به مغازه‌ای سر می‌زنم که صاحبش در اینستاگرام پیغام داده و خواسته است به دیدنش بروم. می‌نشینیم به گپ‌زدن و پرس‌وجوی اوضاع کاسبی و شغل که جوابش البته از پیش معلوم است!


پنجشنبه| در خواب، مرحوم رکن‌آبادی، سفیر سابق ایران در لبنان و شهید منا، را می‌بینم. من در بیروت هستم و جمعیتی زیاد جمع شده‌اند و جشن گرفته‌اند و منتظر او هستند. وقتی می‌رسد، خیلی سرحال و قبراق و روبه‌راه و جوان است؛ نه مثل وقتی که جنازه‌اش را بدون قلب و مغز تحویل داده بودند.
جلو می‌روم و لباسش را می‌گیرم و می‌کشانمش که برادر، عجله کن، مردم منتظرند! خدایش رحمت کند که به‌جز تلاش و تواضع و خدمت و انسانیت از او ندیدم. آن‌قدر این خواب روشن و نزدیک است که وقتی بیدار می‌شوم، پیوسته مشغول صلوات‌فرستادن و فاتحه‌خواندن هستم.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->